دست آویز بدست آوردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اعتلال. (منتهی الارب) : بدو گفت هومان که خیره مگوی بدین روی با من بهانه مجوی. فردوسی. همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست. فردوسی. بدو سام یل گفت با من بگوی هر آنچت بگویم بهانه مجوی. فردوسی. گو دگر چون هلاک من خواهی بی گناهم بکش بهانه مجوی. سعدی.
دست آویز بدست آوردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اعتلال. (منتهی الارب) : بدو گفت هومان که خیره مگوی بدین روی با من بهانه مجوی. فردوسی. همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست. فردوسی. بدو سام یل گفت با من بگوی هر آنچت بگویم بهانه مجوی. فردوسی. گو دگر چون هلاک من خواهی بی گناهم بکش بهانه مجوی. سعدی.
سرود و نغمه ساختن. نغمه سرایی و سرودگویی کردن: ز گل به سینۀ بلبل هزار خار شکست کنون ترانه بوصف بهار می بندد. محمدحسن خان حسن (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ارمغان آصفی)
سرود و نغمه ساختن. نغمه سرایی و سرودگویی کردن: ز گل به سینۀ بلبل هزار خار شکست کنون ترانه بوصف بهار می بندد. محمدحسن خان حسن (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ارمغان آصفی)
دوری کردن. عزلت جستن: نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم. سعدی. عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد. سعدی
دوری کردن. عزلت جستن: نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم. سعدی. عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد. سعدی
انتقام کشیدن. انتقامجویی کردن. خونخواهی کردن. کینه کشیدن. کینه خواستن: ز ایوان به دشت آمد افراسیاب همی کرد بر کینه جستن شتاب. فردوسی. کینه نجوید مگر از دوستان بر چه نهادی تو الهی بناش ؟ ناصرخسرو. هر آن کسی که همی کینه جست با تو به دل نه دیر، زود که بخت بدش پشیمان کرد. مسعودسعد. و رجوع به کینه خواستن و کینه کشیدن شود
انتقام کشیدن. انتقامجویی کردن. خونخواهی کردن. کینه کشیدن. کینه خواستن: ز ایوان به دشت آمد افراسیاب همی کرد بر کینه جستن شتاب. فردوسی. کینه نجوید مگر از دوستان بر چه نهادی تو الهی بناش ؟ ناصرخسرو. هر آن کسی که همی کینه جست با تو به دل نه دیر، زود که بخت بدش پشیمان کرد. مسعودسعد. و رجوع به کینه خواستن و کینه کشیدن شود
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی